حالم از تمام حرفایی که میزنی بهم میخوره!
نمیدونم تا کی باید ساعت های بشینم پای صحبت های مسخره ات وانمود کنم که گوش میدم و با مهر سکوت رو لبم بهت بگم که حق با توئه و مشکل از منه!
آره درست میگی مشکل از منه.!
مشکل از منه که عین یه احمق تحملت میکنم و چیزی نمیگم!
که منم دارم کل کل میکنم هاع؟ منی که در روز کمتر از بیست کلمه بیشتر صحبت نمیکنم نامرد؟
حیف اون جایگاه و مقامی که داری! حقت نیست این زندگی!
حق این زندگی عالی رو نداری!
هر وقت خواستم به خودم بگم که تویی وجود داری برام میای گند میزنی تو تمام خیالاتم.
درسته!راست میگفتی!
من خیلی تخیلی و رویایی فکر میکنم.!
از اینکه تو یه ادم خوبی و میتونی خوب باشی!
یادم میره ذاتت همینه.همینقدر وحشی و همینقدر بی منطق!
دیگه چیزی نمیگم بهت چون اونقدر لهم میکنی که چیزی از دهنم بیرون نمیاد!
فقط.
گاهی اوقات به این فکر میکنم چقدر خوب میشد لحظه ایی که دهنت باز میشه تا باز اون چرندیاتت رو به خوردم بدی و تمام اعصابمو به بازی بگیری و تهش با یه محبت خرکیت بگی که این حرفات از روی دلسوزیه به سمتت حمله کنم یکی بخابونم تو صورتت!
اونقدر بزنمت ، جای تمام اون عذابی که از اولین باری که من فهمیدم تو هستی بهم دادی!
بعدش در حالی که نفس نفس میزنم یه لبخند جا خوش کنه رو لبام بگم:
خوشحالم چون.
من میتونم یک قاتل باشم!
درباره این سایت